سلامت نیوز : حرفه پزشکی بسیار پیچیده و سرشار از جنبههای مختلف است. ما پزشکان، در دوران دانشجویی با انبوهی از علایم و بیماریها آشنا شدیم ولی وقتی آموزش تمام شد و وارد دوران حرفهای خود شدیم، دانستیم که پزشکی بسیار فراتر از آن چیزی است که در کلاسهای درس خواندیم. بهشخصه این افتخار را داشتم که از محضر استادان گرانمایهای استفاده کنم، استادانی که همواره به شاگردی آنها افتخار میکنم، اما عمق ارادت من به این فرزانگان وقتی زیادتر شد که کلاسهای درس را ترک کردم و وارد کار طبابت شدم. آنگاه دانستم که آنچه این بزرگواران را برجسته میکند، فقط سواد و احاطه آنها بر رشتههای مختلف این علم وسیع نبود و نیست بلکه بینش شگفت آنها در درک انسان بهمثابه یک کل، آنها را چنین متبحر و دانا میکرد.
به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه بهار ؛ هنوز خاطرم هست زمانی که خانم دکتر «طوبایی» در کلاسهای روانپزشکی که در بیمارستان حافظ دانشگاه علوم پزشکی شیراز برگزار میشد، برای اولینبار از مدلی با عنوان «biopsychosocial» برای ما سخن گفت. این مدل که در سال ١٩٧٧ توسط پرفسور «انگل» تئوریزه شد، بر این موضوع دلالت میکرد که باید جنبههای مختلف طبی، روانشناختی و اجتماعی فرد را در رویکرد به یک بیماری جسمانی در نظر گرفت و تمام این عوامل در کنار هم، پیشآگهی بیماری او را مشخص میکنند. کسی که از نظر روانی وضعیت مطلوبی داشته باشد و حمایت اجتماعی از او به عمل آید، بسیار بهتر از اشخاص دیگر میتواند یک بیماری حاد جسمانی را با سلامتی پشت سر بگذارد. این مدل شاید برای بیماران ملموس نباشد. فرض کنید فردی به سکته مغزی مبتلا شده و به واسطه آن دچار ضعف اندامهای سمت راست شده است.
این فرد اگر حمایتهای خوب خانوادگی داشته باشد، از لحاظ روانی پذیرای شرایط بیماری خود باشد و نیز در فرهنگی رشد کند که در آن یک نقص را میتوان با تکیه بر پارامترهای مثبت درونی پوشاند، به راحتی بر این نقصان غلبه میکند. بر عکس فردی با شرایط مشابه که از لحاظ روانی نتواند بیماری خود را بپذیرد و نیز فرهنگی که در آن رشد کرده، پذیرای موجودیت یک بیمار نباشد، ممکن است صدمههای جبرانناپذیری را از این بیماری متحمل شود. این مدل نهتنها نوع درک ما را از بیماری عوض میکند بلکه در عین حال گوشزد میکند که پزشکان نیز باید رویکردی همهجانبه به بیمار داشته باشند و او را در قالب صرف یک بیماری جسمانی مشاهده نکنند.
این همان چیزی بود که استادان فرزانه من در برخورد با بیماران از خود نشان میدادند، اما کلاسهای تئوری هیچگاه نتوانست اهمیت این رویکرد را به من گوشزد کند و فقط بعد از شروع طبابت و برخورد با بیماران مختلف بود که دریافتم برای طبابت هرچه بهتر، باید انسان را بهمثابه یک کل دانست و فهمید و اینکه، درد جسمانی یک بیمار از درد روانی و فرهنگی وی جدا نیست. شاید بهترین نمونه این ادعا در جامعه ما، وضعیت بیماران مبتلا به اماس باشد. برخلاف فوبیای شدیدی که پیرامون این بیماری در جامعه ما وجود دارد، این بیماری در هر فرد سیر کاملا متفاوتی را طی میکند و بنابراین ممکن است کاملا خوشخیم بوده و فرد بهرغم وجود این بیماری، سیر مناسبی را طی کند. اما متاسفانه در جامعه ما تلقی بسیار اشتباهی در مورد اماس وجود دارد و اکثر افراد بر این گمانند که فرد مبتلا، دیر یا زود از پا افتاده و ویلچرنشین میشود.
این تلقی نهتنها روابط فرد مبتلا با دیگران را تحتتاثیر قرار میدهد بلکه حتی خود فرد را نیز به این باور اشتباه میرساند که او دیر یا زود تحتتاثیر این بیماری ناتوان خواهد شد. در واقع فضایی که فرد مبتلا در جامعه ما در آن قرار میگیرد، بهشدت تمام جوانب بیماری وی را تحتتاثیر قرار میدهد. جالب است که یک بیماری کاملا قابل کنترل، همانند دیابت میتواند عوارضی بسیار شدیدتر از اماس برای فرد داشته باشد، اما افراد به راحتی ابتلا به دیابت را میپذیرند و درمان را نیز شروع میکنند اما تشخیص اماس برای بیمار بهمثابه یک شوک عظیم برای اوست. بیمار فکر میکند که دیگر همه چیز برای او به اتمام رسیده است. تمام آرزوهای خود را از دست رفته میبیند و شدت این شوک آنقدر بالاست که در بسیاری از موارد، بیماری را منکر شده و از شروع و پذیرش درمان سر باز میزند. از این رو بیماری اماس در جامعه ما میتواند به عنوان تاییدی برای تئوری «انگل» محسوب شود. فرد در فرهنگی قرار دارد که اماس را ننگ یا بیماری لاعلاج (که وی را به قهقرا میبرد)، تلقی میکند. او نیز بیماری را عاملی میپندارد که زندگی و آرزوهایش را از او گرفته است. این است که بسیاری از این بیماران در خود فرومیروند و این فرورفتگی خود مقدمهای میشود برای پیشرفت بیماریشان. البته باید به همه اینها فقر فرهنگی را نیز افزود.
در جامعه ما اطلاعات عمومی در مورد بیماریها و علم پزشکی بسیار کم است. متاسفانه علم در سطح جامعه جایگاهی ندارد و ما هرروزه در طبابت با مواردی برخورد میکنیم که بیماران برای درمان بیماریها، راهحلهای عجیب و غریبی را امتحان میکنند و همین فقر فرهنگی باعث شده که شیادانی از آب گلآلود ماهی بگیرند و با عنوان درمان قطعی اماس، پولهای هنگفتی را به جیب بزنند. واقعا مایه تاسف است که این مساله گاه از سوی مراجع رسمی و رسانههای دولتی نیز تایید میشود. هر از چندی ما با این اخبار روبهرو میشویم که درمان قطعی اماس کشف شده است؛ نابغهای آمده و با ترکیب زعفران و آب هندوانه و... اماس را درمان کرده است و رسانهها هم با آب و تاب به این موضوعات میپردازند.
ما با اینگونه کارها، نهتنها خودمان را مضحکه دنیا میکنیم بلکه یک امید واهی نیز به بیماران میدهیم، بیمارانی که فقر فرهنگی ما به شکلی خودبخود باعث رنجور شدنشان شده است. البته فقر فرهنگی ما به اینجا ختم نمیشود. نمونههای فراوانی از این واقعیت دردناک را به طور روزمره شاهد هستیم. خیلی از این بیماران در ازدواج مشکل دارند، گرچه از لحاظ جسمی سالماند، اما چون مارک این بیماری و تبعات فرهنگی آن بر رویشان خورده، همه از عاقبت کار میترسند و اصطلاحا پا پس میکشند. بسیاری از این بیماران در پیدا کردن شغل مشکل دارند و مجبورند بیماری خود را پنهان کنند. وقتی هم در عدهای از بیماران این بیماری پیشرفت میکند تمام این مشکلات ده چندان میشوند. به سخن دیگر، مبتلایان به اماس در جامعه ما در نوعی فقر و بیماری روانی- فرهنگی گرفتار آمدهاند؛ حال در نبود ارگانهای سیستماتیک و کلینیکهای جامع که تمام تخصصهای مورد نیاز را در خود داشته باشند، پزشک باید بار تمام این مشکلات را به تنهایی بر دوش بکشد. این گونه، گرچه کار طبابت را سخت و پیچیده میکند اما پزشک را به انسانی مبدل میسازد که تجربههای عمیقی را بواسطه روبهرو شدن با ذات انسانی کسب کرده است.
بیماری نوعی انحراف از وضع موجود است و همین انحراف باعث میشود که فرد بیمار در موقعیتی خاص و ویژه قرار گیرد و آنچه را که شاید هیچ وقت در حالت عادی از خود نشان نمیداد، اکنون در فرآیندی پیچیده و وابسته به بافت روانی- فرهنگی خود باز نمایاند و پزشک کسی است که توان درک این بازنمایی پیچیده را دارد. در فیلم ریش قرمز «کورساوا» صحنهای استثنایی وجود دارد، آنجا که ریش قرمز از آن پزشک جوان میخواهد که به تماشای مرگ مردی بیمار بنشیند و بیان میدارد که این یکی از پرشکوهترین لحظات زندگی هر انسان است. مرگ، بیمحابا میآید و پزشکان در تماس مستقیم با این درنیافتنیترین ویژگی انسانی هستند، لحظهای که دریچهای به سوی رازهای انسانی است. اولینبار که یکی از بیمارانم فوت کرد، من دانشجوی سال پنجم پزشکی بودم. در بخش جراحی که من دورهام را در آن میگذراندم، مرد مسنی بستری شده بود با تشخیص آنوریسم آئورت که کاندیدای عمل جراحی بود. شب قبل از جراحی ما با هم ساعتها صحبت کردیم. او که یک معلم بود، از خاطراتش میگفت و میگفت که میخواهم امشب شهرزاد قصهگو باشم.
فردا اما او زیر عمل جراحی درگذشت، انگار شهرزاد، قصه سفر عجیب مرگ را برایم تعریف کرده بود. پزشکان شاید تنها کسانی هستند که علاوه بر مرگ، تولد را نیز تجربه میکنند. بارها صدای گریه نوزادی را میشنوند که اولین تنفسهایش را در این جهان با صدای گریهای همراه میسازد. هر پزشکی طی دوره پزشکیاش، نوزادی را به دنیا آورده است. شاید هنوز هم پزشکان بهرغم رشد در یکی از مهمترین فرآوردههای مدرنیته یعنی پزشکی مدرن، حامل خصوصیات سنتی هستند. هنوز پزشک بخصوص در جامعهای همانند جامعه ما، بیشتر نقش یک حکیم و شاید یک شمن را ایفا میکند. به همین دلیل است که وقتی یک بیمار مبتلا به اماس هیچ ملجایی در سطح فرهنگ نداشته باشد، این گونه به پزشک خود دخیل ببندد و به او وابسته میشود. پزشک همه چیز بیمار است و به این شکل پزشک در معرض همه جوانب جسمی، روانی و فرهنگی بیمار قرار میگیرد. همانطور که گفتم این موضوع بخصوص در مورد بیماران مبتلا به اماس بسیار واضح است. همه اینها پزشکی را حیطهای مینماید که میتواند منبع فوقالعادهای برای شناخت انسان بهمثابه کل باشد. شاید بتوان گفت که پزشکی انبار عظیمی از داده و اطلاعات در باب ذات انسان است که هنوز درب آن گشوده نشده است.
هر پزشک، یک ایثارگر است. او از خود میگذرد تا بیمارانش در آسایش باشند. حضور او آرامشبخش است. فکر میکنم در جامعه ما نسبت به این قشر، بیمهری فراوانی روا شده است. بارها در روزنامههای مختلف، مطالب غیرواقع در مورد پزشکان به چاپ رسیده است. مسایل مربوط به تعرفهها طوری بیان شده که انگار پزشکان به دنبال سرکیسه کردن بیمارانشان هستند و اصلا توجه ندارند که تعرفهها در کشور ما نسبت به سایر کشورها، بسیار پایین و ناچیز است. توجه ندارند که یک پزشک برای آنکه به جایگاه کنونیاش برسد، چه مشقتهایی را که تحمل نکرده است. آنها که چنین مطالبی را مینویسند، نمیدانند که کشیک شب یعنی چه، مریض بدحال یعنی چه، کتابهای قطور و درسهای سخت تئوریک یعنی چه. نمیدانند که در تمام نظامهای پیشرفته دنیا، بیمهها هستند که بار مالی درمان را بر دوش میکشند، در حالیکه در جامعه ما اینگونه نیست. چندی قبل در روزنامه «شرق» مطلبی را خواندم از کارگردان برجسته کشورمان آقای «کیومرث پوراحمد» که در کمال لطف، ما پزشکان را با قلم شیوای خود نواخته بود و با انواع تهمتها، مورد لطف قرار داده بود. وقتی در فرهنگ ما تلقی یک کارگردان روشنفکر از پزشک و پزشکی این گونه باشد، چه انتظاری را میتوان از دیگران داشت.
من این افتخار را دارم که دوران تخصصم را در بیمارستان سینا گذراندهام. بیمارستان سینا با نام قبلی مریضخانه دولتی، اولین بیمارستان ایران است که در زمان ناصرالدینشاه تاسیس شده است. وقتی در این بیمارستان قدم میزنیم میتوانیم نفس پیشکسوتان این علم را حس کنیم، کسانی همچون جناب پرفسور «عدل» که حضور همه ما مدیون تلاشهای شبانهروزی اوست. دوست داشتم برای یکبار هم که شده این افتخار را داشته باشم که به همراه آقای «پوراحمد» در این بیمارستان قدم بزنم. مطمئنم با هوش و دانش و فراستی که از ایشان سراغ دارم، او پس از این بازدید، فیلمی میساخت در مورد پزشکانی که زندگی و عمر خود را گذاشتند تا کسانی همچون جناب آقای «پوراحمد» در سلامت باشند و فیلمهای زیبایی را برای ما بسازند. مطمئنم ایشان فیلمی میساختند در ستایش پزشکی.
به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه بهار ؛ هنوز خاطرم هست زمانی که خانم دکتر «طوبایی» در کلاسهای روانپزشکی که در بیمارستان حافظ دانشگاه علوم پزشکی شیراز برگزار میشد، برای اولینبار از مدلی با عنوان «biopsychosocial» برای ما سخن گفت. این مدل که در سال ١٩٧٧ توسط پرفسور «انگل» تئوریزه شد، بر این موضوع دلالت میکرد که باید جنبههای مختلف طبی، روانشناختی و اجتماعی فرد را در رویکرد به یک بیماری جسمانی در نظر گرفت و تمام این عوامل در کنار هم، پیشآگهی بیماری او را مشخص میکنند. کسی که از نظر روانی وضعیت مطلوبی داشته باشد و حمایت اجتماعی از او به عمل آید، بسیار بهتر از اشخاص دیگر میتواند یک بیماری حاد جسمانی را با سلامتی پشت سر بگذارد. این مدل شاید برای بیماران ملموس نباشد. فرض کنید فردی به سکته مغزی مبتلا شده و به واسطه آن دچار ضعف اندامهای سمت راست شده است.
این فرد اگر حمایتهای خوب خانوادگی داشته باشد، از لحاظ روانی پذیرای شرایط بیماری خود باشد و نیز در فرهنگی رشد کند که در آن یک نقص را میتوان با تکیه بر پارامترهای مثبت درونی پوشاند، به راحتی بر این نقصان غلبه میکند. بر عکس فردی با شرایط مشابه که از لحاظ روانی نتواند بیماری خود را بپذیرد و نیز فرهنگی که در آن رشد کرده، پذیرای موجودیت یک بیمار نباشد، ممکن است صدمههای جبرانناپذیری را از این بیماری متحمل شود. این مدل نهتنها نوع درک ما را از بیماری عوض میکند بلکه در عین حال گوشزد میکند که پزشکان نیز باید رویکردی همهجانبه به بیمار داشته باشند و او را در قالب صرف یک بیماری جسمانی مشاهده نکنند.
این همان چیزی بود که استادان فرزانه من در برخورد با بیماران از خود نشان میدادند، اما کلاسهای تئوری هیچگاه نتوانست اهمیت این رویکرد را به من گوشزد کند و فقط بعد از شروع طبابت و برخورد با بیماران مختلف بود که دریافتم برای طبابت هرچه بهتر، باید انسان را بهمثابه یک کل دانست و فهمید و اینکه، درد جسمانی یک بیمار از درد روانی و فرهنگی وی جدا نیست. شاید بهترین نمونه این ادعا در جامعه ما، وضعیت بیماران مبتلا به اماس باشد. برخلاف فوبیای شدیدی که پیرامون این بیماری در جامعه ما وجود دارد، این بیماری در هر فرد سیر کاملا متفاوتی را طی میکند و بنابراین ممکن است کاملا خوشخیم بوده و فرد بهرغم وجود این بیماری، سیر مناسبی را طی کند. اما متاسفانه در جامعه ما تلقی بسیار اشتباهی در مورد اماس وجود دارد و اکثر افراد بر این گمانند که فرد مبتلا، دیر یا زود از پا افتاده و ویلچرنشین میشود.
این تلقی نهتنها روابط فرد مبتلا با دیگران را تحتتاثیر قرار میدهد بلکه حتی خود فرد را نیز به این باور اشتباه میرساند که او دیر یا زود تحتتاثیر این بیماری ناتوان خواهد شد. در واقع فضایی که فرد مبتلا در جامعه ما در آن قرار میگیرد، بهشدت تمام جوانب بیماری وی را تحتتاثیر قرار میدهد. جالب است که یک بیماری کاملا قابل کنترل، همانند دیابت میتواند عوارضی بسیار شدیدتر از اماس برای فرد داشته باشد، اما افراد به راحتی ابتلا به دیابت را میپذیرند و درمان را نیز شروع میکنند اما تشخیص اماس برای بیمار بهمثابه یک شوک عظیم برای اوست. بیمار فکر میکند که دیگر همه چیز برای او به اتمام رسیده است. تمام آرزوهای خود را از دست رفته میبیند و شدت این شوک آنقدر بالاست که در بسیاری از موارد، بیماری را منکر شده و از شروع و پذیرش درمان سر باز میزند. از این رو بیماری اماس در جامعه ما میتواند به عنوان تاییدی برای تئوری «انگل» محسوب شود. فرد در فرهنگی قرار دارد که اماس را ننگ یا بیماری لاعلاج (که وی را به قهقرا میبرد)، تلقی میکند. او نیز بیماری را عاملی میپندارد که زندگی و آرزوهایش را از او گرفته است. این است که بسیاری از این بیماران در خود فرومیروند و این فرورفتگی خود مقدمهای میشود برای پیشرفت بیماریشان. البته باید به همه اینها فقر فرهنگی را نیز افزود.
در جامعه ما اطلاعات عمومی در مورد بیماریها و علم پزشکی بسیار کم است. متاسفانه علم در سطح جامعه جایگاهی ندارد و ما هرروزه در طبابت با مواردی برخورد میکنیم که بیماران برای درمان بیماریها، راهحلهای عجیب و غریبی را امتحان میکنند و همین فقر فرهنگی باعث شده که شیادانی از آب گلآلود ماهی بگیرند و با عنوان درمان قطعی اماس، پولهای هنگفتی را به جیب بزنند. واقعا مایه تاسف است که این مساله گاه از سوی مراجع رسمی و رسانههای دولتی نیز تایید میشود. هر از چندی ما با این اخبار روبهرو میشویم که درمان قطعی اماس کشف شده است؛ نابغهای آمده و با ترکیب زعفران و آب هندوانه و... اماس را درمان کرده است و رسانهها هم با آب و تاب به این موضوعات میپردازند.
ما با اینگونه کارها، نهتنها خودمان را مضحکه دنیا میکنیم بلکه یک امید واهی نیز به بیماران میدهیم، بیمارانی که فقر فرهنگی ما به شکلی خودبخود باعث رنجور شدنشان شده است. البته فقر فرهنگی ما به اینجا ختم نمیشود. نمونههای فراوانی از این واقعیت دردناک را به طور روزمره شاهد هستیم. خیلی از این بیماران در ازدواج مشکل دارند، گرچه از لحاظ جسمی سالماند، اما چون مارک این بیماری و تبعات فرهنگی آن بر رویشان خورده، همه از عاقبت کار میترسند و اصطلاحا پا پس میکشند. بسیاری از این بیماران در پیدا کردن شغل مشکل دارند و مجبورند بیماری خود را پنهان کنند. وقتی هم در عدهای از بیماران این بیماری پیشرفت میکند تمام این مشکلات ده چندان میشوند. به سخن دیگر، مبتلایان به اماس در جامعه ما در نوعی فقر و بیماری روانی- فرهنگی گرفتار آمدهاند؛ حال در نبود ارگانهای سیستماتیک و کلینیکهای جامع که تمام تخصصهای مورد نیاز را در خود داشته باشند، پزشک باید بار تمام این مشکلات را به تنهایی بر دوش بکشد. این گونه، گرچه کار طبابت را سخت و پیچیده میکند اما پزشک را به انسانی مبدل میسازد که تجربههای عمیقی را بواسطه روبهرو شدن با ذات انسانی کسب کرده است.
بیماری نوعی انحراف از وضع موجود است و همین انحراف باعث میشود که فرد بیمار در موقعیتی خاص و ویژه قرار گیرد و آنچه را که شاید هیچ وقت در حالت عادی از خود نشان نمیداد، اکنون در فرآیندی پیچیده و وابسته به بافت روانی- فرهنگی خود باز نمایاند و پزشک کسی است که توان درک این بازنمایی پیچیده را دارد. در فیلم ریش قرمز «کورساوا» صحنهای استثنایی وجود دارد، آنجا که ریش قرمز از آن پزشک جوان میخواهد که به تماشای مرگ مردی بیمار بنشیند و بیان میدارد که این یکی از پرشکوهترین لحظات زندگی هر انسان است. مرگ، بیمحابا میآید و پزشکان در تماس مستقیم با این درنیافتنیترین ویژگی انسانی هستند، لحظهای که دریچهای به سوی رازهای انسانی است. اولینبار که یکی از بیمارانم فوت کرد، من دانشجوی سال پنجم پزشکی بودم. در بخش جراحی که من دورهام را در آن میگذراندم، مرد مسنی بستری شده بود با تشخیص آنوریسم آئورت که کاندیدای عمل جراحی بود. شب قبل از جراحی ما با هم ساعتها صحبت کردیم. او که یک معلم بود، از خاطراتش میگفت و میگفت که میخواهم امشب شهرزاد قصهگو باشم.
فردا اما او زیر عمل جراحی درگذشت، انگار شهرزاد، قصه سفر عجیب مرگ را برایم تعریف کرده بود. پزشکان شاید تنها کسانی هستند که علاوه بر مرگ، تولد را نیز تجربه میکنند. بارها صدای گریه نوزادی را میشنوند که اولین تنفسهایش را در این جهان با صدای گریهای همراه میسازد. هر پزشکی طی دوره پزشکیاش، نوزادی را به دنیا آورده است. شاید هنوز هم پزشکان بهرغم رشد در یکی از مهمترین فرآوردههای مدرنیته یعنی پزشکی مدرن، حامل خصوصیات سنتی هستند. هنوز پزشک بخصوص در جامعهای همانند جامعه ما، بیشتر نقش یک حکیم و شاید یک شمن را ایفا میکند. به همین دلیل است که وقتی یک بیمار مبتلا به اماس هیچ ملجایی در سطح فرهنگ نداشته باشد، این گونه به پزشک خود دخیل ببندد و به او وابسته میشود. پزشک همه چیز بیمار است و به این شکل پزشک در معرض همه جوانب جسمی، روانی و فرهنگی بیمار قرار میگیرد. همانطور که گفتم این موضوع بخصوص در مورد بیماران مبتلا به اماس بسیار واضح است. همه اینها پزشکی را حیطهای مینماید که میتواند منبع فوقالعادهای برای شناخت انسان بهمثابه کل باشد. شاید بتوان گفت که پزشکی انبار عظیمی از داده و اطلاعات در باب ذات انسان است که هنوز درب آن گشوده نشده است.
هر پزشک، یک ایثارگر است. او از خود میگذرد تا بیمارانش در آسایش باشند. حضور او آرامشبخش است. فکر میکنم در جامعه ما نسبت به این قشر، بیمهری فراوانی روا شده است. بارها در روزنامههای مختلف، مطالب غیرواقع در مورد پزشکان به چاپ رسیده است. مسایل مربوط به تعرفهها طوری بیان شده که انگار پزشکان به دنبال سرکیسه کردن بیمارانشان هستند و اصلا توجه ندارند که تعرفهها در کشور ما نسبت به سایر کشورها، بسیار پایین و ناچیز است. توجه ندارند که یک پزشک برای آنکه به جایگاه کنونیاش برسد، چه مشقتهایی را که تحمل نکرده است. آنها که چنین مطالبی را مینویسند، نمیدانند که کشیک شب یعنی چه، مریض بدحال یعنی چه، کتابهای قطور و درسهای سخت تئوریک یعنی چه. نمیدانند که در تمام نظامهای پیشرفته دنیا، بیمهها هستند که بار مالی درمان را بر دوش میکشند، در حالیکه در جامعه ما اینگونه نیست. چندی قبل در روزنامه «شرق» مطلبی را خواندم از کارگردان برجسته کشورمان آقای «کیومرث پوراحمد» که در کمال لطف، ما پزشکان را با قلم شیوای خود نواخته بود و با انواع تهمتها، مورد لطف قرار داده بود. وقتی در فرهنگ ما تلقی یک کارگردان روشنفکر از پزشک و پزشکی این گونه باشد، چه انتظاری را میتوان از دیگران داشت.
من این افتخار را دارم که دوران تخصصم را در بیمارستان سینا گذراندهام. بیمارستان سینا با نام قبلی مریضخانه دولتی، اولین بیمارستان ایران است که در زمان ناصرالدینشاه تاسیس شده است. وقتی در این بیمارستان قدم میزنیم میتوانیم نفس پیشکسوتان این علم را حس کنیم، کسانی همچون جناب پرفسور «عدل» که حضور همه ما مدیون تلاشهای شبانهروزی اوست. دوست داشتم برای یکبار هم که شده این افتخار را داشته باشم که به همراه آقای «پوراحمد» در این بیمارستان قدم بزنم. مطمئنم با هوش و دانش و فراستی که از ایشان سراغ دارم، او پس از این بازدید، فیلمی میساخت در مورد پزشکانی که زندگی و عمر خود را گذاشتند تا کسانی همچون جناب آقای «پوراحمد» در سلامت باشند و فیلمهای زیبایی را برای ما بسازند. مطمئنم ایشان فیلمی میساختند در ستایش پزشکی.